نریماننریمان، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

نریمان دلیل زندگی بابا و مامان

روزای بدون یار کمکی

وقتی خواهرم رفت دیگه با خاله لیلا تنها شدیم خاله مژده و خاله فرح یک ماه موندن و کلی ما رو خجالت دادن واقعا که زحمت کشیدند و جای خالی مامانم رو واسم پر کردن داشتم میگفتم خاله فرح روزای  قبل از رفتن به آبادان چند نکته کلیدی و مهم رو به خاله لیلا یاد داد چون من هنوز حالم خوب نشده بود به اون یاد داد تا من هم بعد از اون یاد بگیرم روزای اول یه کم سخت بود ولی کم کم یاد گرفتیم تورو حموم کنیم لباساتو عوض کنیم میدونی چرا جمع میبندم؟ آخه خاله لیلا هر روز پیشم بود بهم کمک میکرد تا حالا روزی نشده که خاله لیلا تورو نبینه چون خونه ما با آقا جون اینا چند تا کوچه بیشتر فاصله نیست کار هر روزمون شده بود نگهداری از آقا نر...
14 بهمن 1390

روزای بعد از بیمارستان

خدایا شکر که از بیمارستان اومدم خونه خدایا اون روزا رو دیگه برنگردون و نصیب هیچ کس هم نکن (آمین) توی خونه شده بودم ملکه کلی بهم میرسیدن البته تا وقتی خواهرام بودن یعنی تا یک ماه!!! شبا راحت میخوابیدم تو رو میذاشتم پیش خاله فرح گرسنه که میشدی بیدارم میکردن خاله فرح تا صبح چشم به هم نمیزد و نمیخوابید واسه همین از لحظه لحظه های تو عکس یا فیلم میگرفت یه روز صبح خاله فرح یه صدای چلپ چلوپ میشنوه میبینه تو انگشتت رو کردی توی دهنت حالا نخور و کی بخور اونم سریع ازت عکس میندازه اینم عکست ...
14 بهمن 1390

ماجرای برگشتنم به بیمارستان!!!

اون روز تو ساعت ملاقات همه اومده  بودن عیادتم البته بیشتر اومده بودن نی نی خوشکلم رو ببینن خیلی شلوغ پلوغ بود صدا به صدا نمیرسید   آقا فرزاد همسر مهربونم هم یه سرویس طلا هدیه داد بهم خیلی خوشکل بود فردای اون روز از بیمارستان مرخص شدم اومدم خونه  زخمم یه کم درد و سوزش داشت . چند روزی گذشت دردم زیاد شد به دکتر زنگ زدم گفت بیا مطب وقتی رفتم معاینه که کرد گفت زخمت عفونت داره باید بستری شی بیمارستان دقیقا شش روز بود زایمان کرده بودم نریمان رو چکار می کردم خدایا اون که نباید بیاد توی اون محیط کثیف وای ی ی ی ی  خیلی شب بدی بود اون شب خلاصه با خواهرم و شوه...
14 بهمن 1390

داستان یک عشق

یکی بود یکی نبود یه مامان بابایی بودند به اسم لاله و فرزاد که عاشقانه کنار هم زندگی میکردن     نیمه های تیرماه ١٣٨٨ بود که مامان لاله صبحها که از خواب بیدار میشد سرگیجه داشت اصلا حالش خوب نبود فکر میکرد فشار خونش افتاده چند روز دیگه قرار بود خواهرش از آمریکا بیاد اونم میخواست بره فرودگاه به استقبالش  چند روزی گذشت و مامان قصه ما هنوز حالت تهوع داشت و خودشم شک کرد و رفت دکتر آزمایش داد و عصر همون روز بابا فرزاد رفت جوابشو گرفت و با یه جعبه شیرینی اومد خونه و بهش گفت که ما داریم مامان و بابا میشیم       وای خدایا واقعا این اتفاق افتاده بود من یعنی آقا نریمان ...
14 بهمن 1390