عید 89
کم کم داریم به سال 89 نزدیک میشیم باید به فکر خونه تکونی باشم دو تا خانوم از یه موسسه اومدن کمکون واسه خونه تکونی اول خونه ما بعد خونه آقاجون
واسه پسر گلم کلی لباس خریدم که روز عید بپوشه و کلی ماه بشه اون سال ساعت 9 شب تحویل سال بود عصر همون روز رفتم خونه آقا جون که زن دایی آرزو با خاله تو رو حموم بدن زود بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم خونه
موقع تحویل سال خدا رو شکر کردیم هم من هم بابایی که خدا این نعمت رو به ما عطا کرده که تورو داشته باشیم عید خدایا شکر به خاطر این هدیه زیبا
هم با من هم با بابایی عکس گرفتی
روز اول فروردین 1389 ناهار رو خونه دایی مجید مهمون بودیم خیلی خوش گذشت همه بودن دایی آرمان اینا هم از بندر عباس اومده بودن
همون روز دایی آرمان تورو بغل کرده بود که تو هم بدون رو دربایستی روی لباسش بالا
آوردی من هم داشتم سکته میکردم آخه اولین بار بود میدیدم که بالا میاری همه بهم دلداری میدادن که بابا چیزی نیست شاید زیادی شیر خورده باشه ولی من آروم نمیشدم تا آخر مهمونی توی این فکر بودم که چرا بالا آوردی؟
روزای عید گذشت کلی مهمونی رفتیم کلی مهمون اومد خونمون روزای خوبی بود
رسید به سیزده بدراول تصمیم داشتیم اصلا بیرون نریم تا 11 خونه بودیم که مادر جون زنگ زد گفت هوا خوبه پاشین بیاین ما هم رفتیم پیششون البته با کلی تجهیزات