داستان یک عشق
یکی بود یکی نبود یه مامان بابایی بودند به اسم لاله و فرزاد که عاشقانه کنار هم زندگی میکردن
نیمه های تیرماه ١٣٨٨ بود که مامان لاله صبحها که از خواب بیدار میشد سرگیجه داشت اصلا حالش خوب نبود فکر میکرد فشار خونش افتاده چند روز دیگه قرار بود خواهرش از آمریکا بیاد اونم میخواست بره فرودگاه به استقبالش چند روزی گذشت و مامان قصه ما هنوز حالت تهوع داشت و خودشم شک کرد و رفت دکتر آزمایش داد و عصر همون روز بابا فرزاد رفت جوابشو گرفت و با یه جعبه شیرینی اومد خونه و بهش گفت که ما داریم مامان و بابا میشیم
وای خدایا واقعا این اتفاق افتاده بود من یعنی آقا نریمان گل توی شیکم مامانی بودم لیلا که بعدها خاله من میشد هم نامردی نکرد به همه زنگید که لاله بارداره باید یه دکتر خوب پیدا میکرد کلی پرس و جو کرد و دکتر همایون مقومی رو پیدا کرد مامان و بابا هر دو هفته یه بار میرفتن پیش دکتر
روزها تند تند گذشت مامان خانوم تقریبا 2ماه من رو داشت که خاله مژگانم که از آمریکا اومده بود گفت تا خودم هستم باید بنا به رسم جشن ویارونه بگیره آخه مامان لاله مامان نداشت که این کارا رو واسش کنه
خلاصه یه جشن بزرگ گرفته شد و همه دعوت بودن و کلی هدیه به مامان خانم داده شد گردنبند و لباس بارداری و شلوار .......
اون روز به خوبی گذشت همه خوشحال بودنوقتی خاله مژگانم برگشت آمریکا مامانی بابایی و خاله لیلا هم تصمیم گرفتن برن مسافرت اونم مسافرت به شمال به به به ....
توی شمال عمو فرشاد و خاله فرنیا هم بودن اونجا همه مواظب مامانی یا در اصل مواظب من بودن ومامان هم کلی سوءاستفاده میکرد
همه دست به سینه شده بودن واسش کلی بهشون خوش گذش وقتی از شمال برگشتن مامان بابا دوباره رفتن دکتر... مامان از آقای دکتر خواست که جنسیت بچه بهش بگه اونم سونو کرد و گفت دختر واییییییییییی چه خوب ولی از اونجا که خانومهای ایرانی همه سونوگرافی سر خود دارن بهش میگفتن که پسر داره پس همه اشتباه کرده بودن از همون شب شروع کردن به انتخاب اسم مامان میگفت ترلان - بابا میگفت ماندان-وخاله لیلا میگفت ترنم کار به قرعه کشی رسید و ماندان در اومد ولی مامانی هنوز سر حرفش بود
وقتی مامان ٦ ماهه بود رفت دکتر و بهش گفت اگه ممکنه دوباره سونو کن چون دیگه میخوام برم واسش لباس اینا بخرم باز سونو کرد و گفت بهت گفته بودم چی داری؟ اونم میگه دختر دکتر گفت الان میگم پسر داری!!!!!!!!!!!!
اون موقع اندامها درست رشد نکرده بوده که گفتم دختره
وقتی به بابا گفت که پسر داره اون واقعا شوک شده بود حالا دیگه باید اسم پسر انتخاب کنیم بابا میگفت سیاوش مامان سورنا خاله نریمان آخرشم شدم همون نریمان البته شب قبل از به دنیا اومدنم
از زبان مامان لاله:
روزها تند تند گذشت کم کم موقع زایمان رسید باید ساعت ٦ صبح ٢٨|١١|٨٨ میرفتم بیمارستانکم کم آماده شدم تا برم آخرین عکس هم گرفتم
خاله فرح خاله مژده و خاله مینای مامانم و بابایی و مامانش همه اومده بودن بیمارستان ساعت ٧:٣٠ بود که من رو صدا زدن به خدا توکل کردم و رفتم داخل ولی باز یه کم دلم شور میزد وقتی به هوش اومدم توی اتاق ریکاوری بودم گویا نریمان من ساعت ٨:٥٠ دقیقه بدنیا اومده بود و همراهان اونو تحویل گرفته بودن کلی هم گریه میکرد آخه گرسنه بود وقتی رفتم توی بخش نریمان رو دادن بغلم وای خدای من یه پسر تپل سفید و زیبا وقتی واسه اولین بار بهش شیر دادم دیگه باورم شد که مامان شدم چه لذتی داشت اون لحظه......