نریماننریمان، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

نریمان دلیل زندگی بابا و مامان

بازم عکس

سلام گل پسر توی این پست مثل پست قبلی باز عکسای قشنگت رو گذاشتم با این تفاوت که یه کم درباره عکس توضیح میدم هر روز به مامان کمک میکنی و واسم جارو میزنی!!!! متوجه هستی که؟؟؟   کمک میکنی!!! و اصلا نمیذاری مامان دست به جارو بزنه!! در ضمن روی دیوار رو داشته باش!! اثر هنری نریمان قبادی !!!     توی آشپزخونه بودم که خاله اومد صدام کرد؟؟!!! گفت بیا نریمان رو ببین!! وقتی اومدم این صحنه رو دیدم عروسکت رو در حالی که یکی از دستات زیر سرش بود رو بغل کرده بودی با هم کارتون میدیدین و در ضمن هر سه چهار ثانیه...
18 ارديبهشت 1391

عکسهای آقا نریمان

سلام پسرم توی این پست نمیخوام زیاد حرف بزنم فقط عکسات رو میذارم چون عکسا گویای همه چیزه این جای اثر دست قشنگت روی دیوار آشپزخونه هست البته این رنگ قابل شستشو هستااااا!!!! اون وسط مسطا هم دست خاله جونه     آقا نریمان در حال غذا دادن به ماشااله خان     آقا نریمان و آروین جون  پسر عمه فرناز نریمانم در حال خوردن توت     اینم درخت شاه توت خونمونه که آروین ازش بالا رفته تا واست توت بچینه     قربون پسر مظلومم برم من البته توی این عکس ...
6 ارديبهشت 1391

to dear nikita

امروز ٢١ فروردین١٣٩١ و ١٠ اپریل ٢٠١٢ هست یه روز زیبا چون خواهرزاده عزیز من تو این روز قشنگ چشمای قشنگش رو به دنیا باز کرد  از اون روز ١١ سال میگذره ونیکیتای من واسه خودش خانومی شده الان دوسال میشه که از نزدیک ندیدمت هر چند که عکسها و فیلمهات رو ایمیل میکنی واسم ولی دوست دارم بغلت کنم و ببوسمت نمیدونی چقدر چشم به راهم و روزها رو میشمارم که خرداد از راه برسه و شما بیاین  خیلی خیلی دوست دارم نیکیتای عزیزم (از طرف خاله لیلا خاله لاله نریمان و هر کس که توی ایرانه و عاشق تو)        این عکسها رو ببین   ...
21 فروردين 1391

سیزده بدر 1391

سلام مامانی خوبی من و ببخش چند روز هست که آپ نکردم امروز که این پست رو میذارم چند روزی از سیزده بدر میگذره ولی هنوز حاطرات خوبش تازه هست هر چی بگم که اون روز چقدر خوش گذشت کم گفتم البته هم به شما آقا نریمان گل و هم به بقیه امسال هم مثل پارسال بامادر جون و خانواده دایی مجید و خانواده پسرخاله بنده رفتیم بیرون این پسر خاله من با هر کی بیرون میره به طرف خیلی خوش میگذره بس که میخندونتمون شما هم که ماشاا... اون روز انرژی زیادی داشتی و کل روز بجز یکی دو  ساعت که ناهار خوردی و خوابیدی بقیه رو بازی کردی و میرقصیدی میدونی با کی؟ با ثنا!!!!!!!!!!!!    همون که واست تع...
17 فروردين 1391

سال نو مبارک

سلام پسر خوبم سومین عیدی هست که سر سفره هفت سین کنارمون هستی البته هر سه سال توی خواب ناز بودی سال اول که یک ماه بیشتر نداشتی کل روز توی خواب بودی سال دوم که نیمه شب بود بازم خواب بودی امسال هم یک ربع به ٩ صبح بود بازم خواب بودی بازم یه عید دیگه و دوباره عید دیدنی وعیدی گرفتن عزیز دل من امیدوارم امسال یه سال خیلی خوب همراهه با سلامتی داشته باشی         ...
8 فروردين 1391

چهار شنبه سوری

پرواز کن بر فراز آتش زردی من از تو سرخی تو از من بسوزان در آتش عشق بدیها و کینه ها را تا بروید از آتش ققنوس مهربانی و انسانیت خجسته باد جشن آتش   سلام پسر نازنیم   چهارشنبه سوری مبارک عزیز دلم امشب با خانواده عمه فرناز و دایی مجید اینا و دایی سعید اینا رفتیم بیرون یه آتیش بزرگ روشن کردیم از روی اون پریدیم ولی بس که ترقه جلوی پام انداختن و جیغ زدم دیگه مردم شما هم لیزر بابایی رو دست گرفته بودی فکر میکردی که ترقه هست و باهاش همه رو میکشتی ولی از بغلم پایین نیومدی فقط واسه یه لحظه که رفتی بغل بابایی و با هم از روی آتیش پریدین ...
23 اسفند 1390

یه سرماخوردگی کوچولو

سلام پسرم دو روزه که احساس میکردم سرما خوردی چون آبریزش بینی داشتی بالاخره امروز عصر بردمت دکتر اونم گفت که یه کوچولو گلوت عفونت داره با یه آنتی بیوتیک ضعیف رفع میشه خدا رو شکر راستی قبل از اینکه بریم مطب دکتر رفتیم آرایشگاه خاله لیلا اونم موهات رو که خیلی بلند شده بود رو کوتاه کرد  خیلی خوشکل شدی البته ماه بودی و ماه تر شدی قربونت برم من   ...
21 اسفند 1390

تولد کیانا

سلام سلام  من نریمانم امروز 17 اسفنده و تولد دختر خاله خوشکل و مهربونم کیانا خانومه کیانا 5 ساله شده من کیانا رو خیلی خیلی خیلی دوست دارم   ((( کیانا تولدت مبارک )))           ...
17 اسفند 1390

خرید کردن با آقا نریمان

سلام عزیزم دیروز با  خاله لیلا و خاله سعیده دوست مامانی رفتیم خرید    البته با تو که نمیشه گفت خرید وای وای وای اگه بدونی چه بلایی بر سر ما آوردی بس که از پله برقی بالا و پایین رفتیم سرگیجه گرفته بودیم البته این کار رو به نوبت انجام میدادیم تا همه به خریدهامون برسیم شما هم که هر بچه ای رو میدیدی باهاش دو ساعت حرف میزدی و نمیدونم چی تعریف میکردی که این قدر هیجان زده میشدی راستی دیشب دوتا کلمه جدید تونستی بگی اول اینکه میخواستم واست سوسیس درست کنم که اومدی توی آشپزخونه با خوشحالی گفتی شوشی دیگه اینکه با یه ملاقه توی یه کاسه میزدی بهت گفتم چی درست میکنی واسه مامان که گفت...
15 اسفند 1390